کد خبر: ۸۹۴۲
۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰

 بلالِ اذان‌گویم نیامد

سال‌های‌۱۳۶۳ و ۱۳۶۵ خاطرات تلخی را در ذهن خانواده رفیع‌زاده حک کرده است؛ خاطراتی که با گذشت ۳۰ سال هنوز هم اشک را بر گونه‌های خواهر شهید جاری می‌کند.

سال‌هاست که از روزگار جنگ می‌گذرد، اما هنوز هم یاد و خاطره آن روز‌ها زنده است و خانواده شهدا لحظه‌به‌لحظه آن روز‌ها را به خاطر دارند. در این سال‌ها بسیاری از والدین شهدا دیده بر جهان بسته و خاطرات در سینه‌شان را به خاک برده‌اند.

سال‌های‌۱۳۶۳ و ۱۳۶۵ خاطرات تلخی را در ذهن خانواده رفیع‌زاده حک کرده است؛ خاطراتی که با گذشت ۳۰ سال هنوز هم اشک را بر گونه‌های خواهر شهید جاری می‌کند.

خواهر شهیدان رفیع‌زاده در همسایگی شهرداری منطقه ۸ در خیابان فیاض‌بخش زندگی می‌کند. او از فعالان فرهنگی منطقه ماست و بهانه آشنایی ما هم همین فعالیت‌های فرهنگی‌اش بود.


۲ پسر بیشتر نداشتیم که تقدیم کنیم

حمید و مجید رفیع‌زاده، دو برادری بودند که با فاصله دوسال از یکدیگر به دنیا آمدند و با فاصله دوسال از یکدیگر شهید شدند. حمید، دوران سربازی‌اش را در ژاندارمری  می‌گذراند که به دست کومله‌ها در میاندوآب به شهادت رسید و مجید هم پاسداری بود که  در حاج‌عمران مفقود شد.

خواهر شهیدان رفیع‌زاده از آن روز‌های سخت چنین برایمان تعریف می‌کند: با آغاز جنگ، حمید و مجید هم مانند بسیاری از جوانان، آماده رفتن به جبهه شدند تا از وطن دفاع کنند.

در خانواده ما زن و مرد دوشادوش هم به جبهه رفتند. آنها در خط مقدم بودند و من به‌عنوان جهادگر، مدتی را در جنوب کشور خدمت کردم.

 

با جنگ می‌خواستند انقلاب را شکست دهند

جنگ به فاصله کوتاهی از انقلاب شروع شد. هنوز منافقان در کشور حضور داشتند و تلاش می‌کردند موجب شکست انقلاب ما شوند.

در دوران جنگ، آنها تلاش می‌کردند با کارشکنی‌هایشان موجب رعب و وحشت سربازان شوند. گمان می‌کردند این تضعیف روحیه موجب شکست رزمندگان اسلام خواهد شد، اما به شکرانه خدا هرگز به آرزویشان نرسیدند.  

حمید به اتفاق ۱۱ نفر از دوستانش برای انجام عملیاتی رفته بود. عملیاتشان لو رفت و آنها در سه‌راهی کردستان در محاصره کومله‌ها قرار گرفتند. چهارنفرشان فرار کردند، اما هفت‌نفر دیگر دستگیر شدند. برادرم بی‌سیمچی بود.

او در بی‌سیم اعلام کرده بود که «به داد ما برسید؛ ما در محاصره هستیم.» از زمان اعلام او در بی‌سیم تا رسیدن هلیکوپتر هفت‌ساعت گذشت؛ هفت‌ساعتی که تمامش شکنجه و درد و عذاب بوده است و در‌نهایت شهادت آنها. کومله‌ها کینه و نفرت داشتند و بویی از انسانیت نبرده بودند، تاحدی‌که از هیچ نوع شکنجه‌ای چشم‌پوشی نمی‌کردند.

روی پوست سر برادرم با سرنیزه، چهل‌واندی سوراخ ایجاد شده بود. بر سر و صورتش، روغن داغ ریخته و طناب پلاستیکی ضخیمی، دور گردنش بسته بودند که گویای این امر بود که او را خفه کرده‌اند. بعد از این همه شکنجه، او را در باتلاقی انداخته بودند. هلیکوپتر درست زمانی رسید که داشتند پیکر شهدا را در باتلاق می‌انداختند.

در خانواده ما زن و مرد دوشادوش هم به جبهه رفتند. من به‌عنوان جهادگر، مدتی را در جنوب کشور خدمت کردم

نیرو‌های ما موفق شدند پیکر‌ها را بیرون بیاورند و به خانواده‌هایشان برگردانند. خوب یادم است که تمام دندان‌های یکی از دوستان حمید را کشیده بودند.  

ماجرایی که برایمان تعریف می‌کند، مانند داستانی است که وحشیگری و خوی حیوانی آدم‌های آن در ذهن نمی‌گنجد، اما اشک‌های خواهر شهیدان رفیع‌زاده، نشان می‌دهد که آن‌روز‌ها چه بر این خانواده گذشته است.

حمید ۳۱ شهریور به شهادت رسید و پیکرش را پنجم مهرماه‌۱۳۶۵ برایمان آوردند. پیکر شهید پر از لجن و کثافت بود. بدنش باد کرده بود و او را به‌زور در تابوت گذاشته بودند.

مادرم تا جنازه را دید، خودش را روی او انداخت تا گریه کند. ناگهان از گوش‌های شهید خون بیرون زد و دهانش به‌آرامی باز شد. مادرم که این صحنه را دید، جیغ کشید. فریاد می‌کشید که حمید زنده است... بعد هم بیهوش شد.
 

می‌خواهم مفقود باشم

این خاطرات حمید بود، اما از برادرم مجید چه بگویم... برادری که بعد‌از چند سال حضور در جبهه، مفقود شد و پس‌از ۱۴ سال، فقط یک جمجمه، استخوان ساق پاها، فانوسقه، چکمه و پلاک از او برایمان آوردند. مجید دوست داشت مفقودالاثر شود، درست مانند حضرت زهرا (س).

به آرزویش هم رسید، هرچند او بی‌خبر از دل پدر و مادرم بود که هر دو پسرشان را تقدیم اسلام کرده بودند و باوجود افتخار به شهادت فرزندان، در غم دوری آنها می‌سوختند و دم نمی‌زدند.

 

با ازدواج دینت کامل می‌شود

زمانی‌که مجید می‌خواست به جبهه برود، به‌خاطر سن‌و‌سال پدرم، به او پیشنهاد دادند در مشهد خدمت کند و مراقب پدرمان باشد، اما مجید اعتقاد داشت که ماندن در مشهد یعنی بودن در قفس؛ به همین دلیل قفس را شکست و خود را به خط مقدم رساند.

مدتی در جبهه بود. یک روز خمپاره‌ای از کنار گوش مجید می‌گذرد. مجید گریه می‌کند که من لیاقت شهادت نداشتم که این خمپاره به من نخورد. روحانی‌ای که آنجا حضور داشته، از مجید می‌پرسد: مجردی یا متأهل؟

مجید می‌گوید: مجردم. روحانی به او می‌گوید: نصف دینت کامل نیست و تا آن را کامل نکنی، به درجه رفیع شهادت نخواهی رسید. به‌خاطر این حرف، مجید وقتی به مشهد آمد، از مادرم خواست برایش به خواستگاری برود تا به قول آن روحانی، دینش کامل شود و به شهادت برسد.
 

هدف من شهادت است

هر‌چه مجید اصرار می‌کرد، مادرم نمی‌پذیرفت که برای او به خواستگاری برود. او هم که دید مادرم کاری برایش انجام نمی‌دهد، دست به دامان مادربزرگمان شد و او را به خواستگاری دختر همسایه‌مان برد.

هرچند خانواده دختر می‌دانستند ممکن است برادرم شهید شود، با این ازدواج موافقت کردند و این وصلت در یک روز سر گرفت.

هدف مجید، شهادت بود و این موضوع را در مراسم خواستگاری گفته بود تا مدیون آن خانواده نشود. بعداز ازدواج هم همسرش را به قطعه شهدا در بهشت رضا برده بود. در یکی از قبر‌ها دراز کشیده و گفته بود: جای من همین‌جاست و در کمتر از شش‌ماه شهید می‌شوم.
 

امیدوار بودیم اسیر باشد

مجید مفقود شده بود و ما چشم‌انتظار. امید داشتیم اسیر باشد و با آزادی اسرا او هم به آغوش خانواده بازگردد، اما چشم‌انتظاری مادرم همچنان ادامه داشت و خبری از مجید نبود.

مادرم یکسره اشک می‌ریخت و دعا می‌کرد مجیدش برگردد. بی‌خبری و چشم‌انتظاری برای مادران از هر دردی بدتر است.

مجید وقتی بود، در مسجد محله‌مان اذان می‌گفت. بعد از مفقود‌شدنش هربار که صدای اذان بلند می‌شد، پدرم اشک می‌ریخت می‌گفت: «بلال اذان‌گویم نیامد.» در‌نهایت هم پدر نتوانست چشم‌انتظاری را تحمل کند و اردیبهشت سال ۱۳۶۹ فوت کرد.

قبل‌از شهادت برادرم، وقتی شهید می‌آوردند مادرم می‌گفت: خدا کند که مادر نداشته باشد. داغ جوان سخت است... مادر غافل از این بود که روزی هر دو پسر خودش به درجه رفیع شهادت خواهند رسید.
 

به همه ما احترام می‌گذاشتند

چهار خواهر و دو برادر بودیم. من ۱۰ سال بزرگ‌تر از برادرانم بودم. هرگز به من بی‌احترامی نکردند. آنها خیلی بااحساس و مودب بودند و احترام پدر و مادرم را نگه‌می‌داشتند.

مادرم دلش راضی نمی‌شد آنها به جبهه بروند؛ برای همین به مجید و حمید می‌گفت نروند، اما هردوی آنها به مادر می‌گفتند: «ما را حلال کن مادر. رضایت شما واجب است، اما جبهه واجب‌تر است و باید برویم.»

حمید و مجید عادت نداشتند تابستان بیکار بنشینند و همیشه برای خودشان کاری دست‌و‌پا می‌کردند. حمید به تهران می‌رفت و در کارگاه جعبه‌سازی دایی‌ام کار می‌کرد. هر‌چه دستمزد می‌گرفت، برای بچه‌های همان محله خرید می‌کرد.

همسایه‌ها می‌گفتند: تو هر چه درآمد داری خرج می‌کنی. او با لبخند جواب می‌داد: مسئله‌ای نیست. دوست دارم برایشان کاری انجام دهم. این کار حمید را بعداز شهادتش متوجه شدیم؛ همان‌زمانی که به شهادت رسید و برای مراسمش، همسایه‌های دایی‌ام از تهران به مشهد آمده بودند.
 

هدیه برای مادر

حمید و مجید، از زمانی که به یاد دارم، در روز مادر هدیه می‌خریدند و برایشان مهم بود دل مادر را شاد کنند. بعد‌از شهادت دیگر نبودند تا هدیه‌ای برای مادرمان بخرند. ۲۵ سال قبل، سه‌روز از تولد حضرت‌زهرا (س) گذشته بود که مادرم هر دوشهید را در خواب دید. جعبه سبزی را جلوی مادرم گذاشته و گفته بودند: «ببخش مادر که هدیه‌ات را با تاخیر می‌دهیم.»

مادرم، زیاد خواب پسرانش را می‌دید و همین خواب‌ها دلش را آرام می‌کرد. چهارسال قبل از فوتش شب سالگرد حمید، خواب او را دید. مادر گریه می‌کرده که حمید می‌گوید: چرا گریه می‌کنی؟ مادرم جواب می‌دهد: دلم تنگ شده و می‌خواهم پیش شما بیایم. او به مادرم می‌گوید هر زمان که وقتش بشود، به تو می‌گوییم. هنوز زود است که همراه ما بیایی.

بعد‌از گذشت چهارسال، مادرم دوباره همان خواب را دید، اما چیزی از جزئیات خوابش برایمان تعریف نکرد. تنها چیزی که به ما گفت، این بود که خواب چهارسال قبل حمید را دوباره دیده است.

با این تفاوت که حمید به مادرم گفته بود کارهایت را انجام بده؛ این بار تو را همراه خودمان می‌بریم. این خواب را اول محرم دید و ۲۶ محرم هم پیش پسرانش رفت. در این مدت، مادرم وصیت‌نامه‌اش را نوشت، خانه‌اش را فروخت و سهم فرزندانش را داد.

هر چه گفتیم چرا این کار‌ها را انجام می‌دهی، جواب می‌داد: حمید می‌خواهد بیاید دنبالم، قرار است با او بروم. روزی را که مادرم از دنیا رفت، خوب به‌خاطر دارم. او که در بستر بیماری خوابیده بود، با عجله بلند شد و گفت: سفره بیندازید و غذایتان را زودتر بخورید؛ حمید و مجید دارند می‌آیند.

خانه را مرتب کنید؛ پسرانم در راه هستند. ما از این صحبت مادر متعجب بودیم. بعد‌از خوردن غذا گفت من را رو به قبله دراز کنید. همان روز، مادرم از پیش ما پرکشید و برای همیشه نزد پسرانش رفت.

 



* این گزارش سه شنبه ۲۱ دی ۹۵  در شمـاره ۲۲۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

 

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44